پیتزا متفاوت

۱۱ دی ۰۰
۱.۸k
#سفر_به_زمان

#پارت_اول
خیلی خسته بودم، همینجوری که سرم رو روی بالش گذاشتم نفهمیدم چی شد که خوابم برد با حس اینکه  که یک نور روی صورتمه و صورتم رو داره داغ میکنه چشم باز کردم؛ انگار که سال ها خوابیده بودم وقتی به دور و اطرافم نگاه کردم نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم!  من مطمئن بودم که دیشب تو اتاق خودم سرم را روی بالش گذاشته،  و خوابیده بودم، ولی الان تو یه جنگل بودم که خیلی سرسبز بود می دونستم که در محل زندگیم اینجور جنگلی وجود نداره. یه چیز عجیب که در خودم دیدم این بود که کفش پام بود مطمئن بودم که دیشب بدون کفش خوابیده بودم تصمیم گرفتم که یه کمی راه برم شاید به جایی رسیدم یا کسی رو دیدم تا ازش بپرسم اینجا کجاست؟
 یکم که  راه رفتم جنگل تموم شد؛ و از یه در چوبی به بیرون رفتم و فهمیدم که اینجا جنگل نیست بلکه یه باغه من رو بگو که هرچی جنگل می شناختم تو ذهنم قطار کردم و گفتم آیا توی کدوم جنگلم؟! همه جا قدیمی بود و از کاه گل ساخته شده بود فکر کنم توی یه روستا بودم هیچ کس رو هم نمی دیدم خیلی نگران نبودم که کسی نگرانم بشه چون هیچ کس رو نداشتم و خانواده‌ام به صورت خیلی مشکوک و عجیبی غیب شده بودند  هر جا رو دنبالشون گشتم پیداشون  نکردم. خانواده من به مسافرت رفتند و دیگه بر نگشتن ،  من به خاطر دانشگاهم  به همراه اونا نرفتم.اونا به شهر بندرعباس سفر کرده بودند پلیسا احتمال دادند که شاید توی دریا غرق شدن. اما اون فقط یه احتمال بود و ازش مطمئن نبودند.  الان سه سال از اون روزای سخت و غم انگیز می گذشت... هیچ وقت اثری از آنها پیدا نشد! کم کم، به این روزا عادت کردم اوایل خیلی سخت بود و نمیتونستم باور کنم دانشگاهم رو تموم کرده بودم  بااینکه خانواده پولداری داشتم و من تنها با قی مانده اون خانواده من بودم،  اما دنبال کار می‌گشتم ؛دوست نداشتم که بیکار باشم پس از طی کردن مسافت نسبتا طولانی تعداد خونه ها بیشتر شد اما هنوز به کسی برنخوره بودم... خیلی برام عجیب بود که چرا کسی رو نمی بینم  ایا اینجا بدون سکنه است؟! اما به نظر نمیومد که کسی اینجا زندگی نکنه.
خسته شده بودم، یه جایی زیر یه درخت چنار نشستم و شروع به تحلیل و بررسی اطرافم کردم. روبروم یه خونه ای بود که با کاهگل درست شده بود و در چوبی داشت که متوسط بود چند تا خونه دیگه هم در کنار اون بودن که معماری همسانی با هم داشتند و دیوارهای کاهگلی و درهای چوبی پای ثابت این خونه ها بود، تنها چیزی که در بین خونه ها فرق  داشت، اندازه اونها بود بالای خونه ها گنبدی شکل ساخته شده بود. خیابون هیچ آسفالتی نداشت، و جاده خاکی بود اصلاً فکر نمی‌کردم هنوز این جور خونه ها پیدا بشه. همه چی یه کمی عجیب بود انگار همه چی قدیمی بود حتی یه ماشین یا یه موتور هم هیچ جا پارک نبود داشتم به همین جور  چیزها عجیب و غریب  بودن این مکان فکر می‌کردم که یهویی در خونه رو به روی باز شد و یک پسر بچه از در اومد بیرون. لباسهای عجیب و زیبایی  داشت  مثل لباس های افرادی که در کتاب های تاریخ دوران مدرسه ام دیدم دقیق نمیدونستم که لباس ها مال چه زمانی بودند  یه  لباس سبز رنگ بلند که تا پایین مچ پایش امتداد یافته بود به تن داشت، و روی اون یه لباس بلند دیگر که قرمز و جلو باز بود و آستین های آن تا بالای آرنج بودند  به تن کرده بود دور کمر لباس سبز رنگ با یک کمربند طلایی که خیلی زیبا بود بسته شده بود به این فکر کردم که آیا اینجا کجاست؟ درنگ نکردم و پسرک را فرا خواندم اما اصلاً به من توجهی نکرد.  انگار که منتظر کسی بود دوباره صدایش زدم و گفتم: آهای آقا پسر باز هم توجهی نکرد به طرفش رفتم و دوباره حرفم را تکرار کردم: آهای آقا پسر اصلا انگار من رو نمیدید،حتی یه نگاخم بهم نمیکرد... خیلی برام عجیب بود گیج شده بودم و سردرگم بودم یک پسربچه دیگه که تقریباً هم سن و سالای همون پسر بود امد پیش پسر بچه اولی طرز لباس پوشیدنش دقیقا مثل همون پسر بچه بود و تنها تغییر لباسها  با هم رنگ اونا  بود. پسربچه چهره که بی نهایت زیبا و خواستنی داشت؛ این دفعه از اون پسر پرسیدم اما چون مشغول صحبت کردن با پسر اولی بود متوجه نشد.دوباره صداش زدم اما بازم متوجه نشد دیگه داشتم به این مطمئن میشدم   که نامرئی شدم. و کسی من رو نمیبینه... بعد از چند لحظه هر دو پسر از کنارم رفتن و شروع به راه رفتن کردند

.
...